چشم به راه

چشم بر راه تو بودم که تو کی میائی

برسر شاخه سرسبز امید دل من ...

که تو کی میخوانی؟...

کوچه های خاطره من

بی تو

در زیر آسمان باختر
از کوچه های خاطره ی من
امشب ، صدای پای تو می آید
آه ای عزیز دور
آیا به شهر غربت من پا نهاده ای ؟
اینجا پرندگان سحر در من
میل گذشتن از سر عالم را
بیدار می کنند
اما ، شبانگهان
دیوارها اسارت پنهانی مرا
تکرار می کنند
اینجا ، مرا چگونه توانی یافت ؟
من ، از میان مردم بیگانه
کس را به غیر خویش نمی بینم
تصویر من در آینه ، زندانی است
من ، خیره در مقابل آن تصویر
می ایستم که با همه نشینم
اینجا ،مرا در آینه خواهی دید
آیینه ای شگفت که همتای ساعت است
آیینه ای که عقربه های نهان او
در چارچوب سود و زیان کار می کنند
آیینه ای که ثانیه ها و دقیقه ها
در ذهن بی ترحم سوداگرانه اش
تصویر تابناک مرا تار می کنند
اینجا ، زمان طلاست
هر لحظه اش به قیمت اکسیر و کیمیاست
اما ، ضمیر من
تقویم بی تفاوت شب ها و روزهاست
اینجا ، غروب ، رنگ جنون دارد
باران ، صدای گریه ی تنهایی است
چشم ستارگان همه نابیناست
اینجا ، من از دریچه فراتر نمی روم
دیوار روبرو
سر حد ناگشوده ی دیدار است
اینجا ، چراغ خانه ی همسایه
چشم مرا به خویش نمی خواند
بیگانگی گزیده ترین یار است
اینجا درین دیار
درها ، همیشه سوی درون باز می شود
در سرزمین غربت اندوهگین من
در زیر آسمان مه آلود باختر
شب در دل من است
صبح از شقیقه های من آغاز می شود
اینجا چو من ، غریب غمینی نیست
در وهم شب ، چراغ یقینی نیست
تنها صدای یک دل سرگردان
با بانگ پای رهگذری حیران
در کوچههای خاطره می پیچد
آه ای عزیز دور
آیا تو در پناه کدامین در
یا در پس کدام درخت ایستاده ای ؟
آیا به شهر غربت من پا نهاده ای ؟

بیش از عشق بر تو عاشقم



نا ممکن است که احساس خود را نسبت به تو با کلمات بیان کنم

اینها سرشارترین احساساتی هستند که تاکنون داشته ام

با این همه

هنگامی که می خواهم این ها را به تو بگویم ویا بنویسم

کلمات حتی نمی توانند ذره ای از عمق احساساتم را بین کنند

گر چه نمی توانم جوهر این احساسات شگفت انگیز را بیان کنم

 می توانم بگویم ان گاه که با توام چه احساساتی دارم

ان گاه که با توام

احساس پرنده ای را دارم که ازاد و رها در اسمان ابی پرواز می کند

ان گاه که با توام

 چو گلی هستم که گلبرگ های زندگی را شکوفا می کند

ان گاه که با توام

چون امواج در یا هستم

که توفنده و سرکش بر ساحل می کوبند

ان گاه که با توام

رنگین کمانی پس از طوفانم

که پر غرور رنگهایش را نشان می دهد

ان گاه که با توام

گویی هر انچه که زیباست مارا در بر گرفته است

این ها تنها ذره ای ناچیز از احساس والای با تو بودن است

شاید واژه عشق را ساخته اند

تا احساسی چنین عمیق و هزار سو را بین کند

اما باز هم این واژه کافی نیست

با این همه چون هنوز بهترین است

بگذار بگویم وباز بگویم که

بیش از عشق بر تو عاشقم